روی نیمکت نشسته بودم و علی رضا اومدو یه گپی زدیم 

-سلام علی رضا خوبی؟؟؟

سلام به به آیسان خانوم چه عجب ما شمارو دیدیم 

-شما همیشه مارو می بینین 

یادم افتاد که امروز باید اون تابلوی نقاشی سیمرغو تموم کنم همشم میخواستم این علی رضارو بپیچونم که همش مزه میریخت 

یهم یه فکری به سرم زد 

-ببخشید علی رضا جان امشب قراره خونمون مهمون بیاد میدونی که مامان دست تنهاست باید برم کمکش کنم 

بلعهه بلعه میدونم نمیشه که امشبو از دست بدید آخه امشب قراره توی زندگیتون اتفاق مهمی بیفته 

-بسه دیگه اصلا هم مهم نیست خدافظ 

اوه اوه چرا بهت بر میخوره خانومی من که چیزی نگفتم بای بای 

عینک دودیمو از توی کیفم بر داشتمو زدم روی چشمم و رفتم به سمت ماشین و سوار ماشین شدمو رفتم سمت خونه 

وقتی که رسیدم خونه تقریبا یه نیم ساعتی بود تو راه بودم و توی کیفمو هر چی گشتم کلیدو پیدا نکردم و زنگ خونرو زدم 

مامانم فهمید منم درو سریع باز کرد 

وارد حیاطمون شدم  بابام داشت گلای رز میکاشت توی باغچه 

منم که عاشق گل رزم اونم رز قرمز 

-سلام بابا جون خوبی؟؟؟؟؟

سلام دختر گلم خوبی بابایی؟؟؟؟میان ترمت چجوری شد

-عالی بود عالیییییییی حرف نداشت 

موفق باشی 

به سمت در خونه رفتم و چهار تا پلرو رفتم بالا و درو باز کردم سلام بلندی دادمو رفتم تو اتاقم 

اول لباسامو عوض کردمو یه دوشی گرفتم و دیدم که ساعت 6ونیمه وااای خدای من در کمودمو باز کردم و ثاپورت مشکیمو با یه کفش مخمل رو فرشی با یه زیر سارافونی مشکل ویه سارافت جلو باز نخی که بلندم بود رو پوشیدم با یه شال قهوه ای که مثلا خواستم حجاب کنم

رز گونه ی صورتی زدم وگونه های خوشگلمو یه کم ماساز دادم و یه کمی ام رز لب صورتی زدم و رفتم پایین

مامانم میز  شامو چیده بود و روی مسز عسلی ام یه میه خوری بزرگ چیده بود

مامانم تا منو دید منو بغلم کردو گفت

ایشالله عروس شی دخترم این لباسم خیلی بهت میاد

--ااااااااا مامان بازم تو دلت عروسی میخواد

آرزوی هر مادریه که دخترشو توی لباس عروس ببینه

-باشه مامان جان بزار اینا امشب بیان ببینم چی میشه 

مامانم یه بوسی از گونم کرد وگفت آفرین به دختر خوبم 

غذارو خوردیم و میزو جمع کردمو زنگ خونمون به صدا در اومد 



تاريخ : سه شنبه 5 مرداد 1395 ا 12:12 نويسنده : َArezoo ا

سلام دوست جونیا من اومدم پول در دهانخوش اومدم خخخخخخخخخ

خب بریم سر اصل مطلب ینی اولین صفحه ی رمان

ناراحت نشسته بودم روی تختم و از پنجره ی اتاقم بیرونو نگاه می کردم

پرنده ام پر نمیزد انگار همه مرده بودن هیچ خبری نبود خیابونا خلوت خلوت بودن

صدای در اتاقم اومد

-بیا تو

آهو ابجی کوچیکم که پنج سالش بودو چشمای آبی روشن خیره کننده ای داشت با مو های قهوه ای لخت که عاشق موهاش بودم

اومد تو اتاق و گفت سلام اجی ایسان خودم چی شده؟؟ چرا ناراحتی؟؟

با صدای نسبتا آرومی گفتم برو بیرون حوصله بحث کردنو ندارمااااااا

-باشه اجی خوشگله اومدم یه چیزی بگم ولی نمیگم

آهو بیا اینجا ببینم

-نمیام

-باشه نیا اصلا برو بیرون

داشتم به این فکر می کردم که منم بچه بودم انقدر لوس وننر بودم

واقعا که من خیلی خوب بودم

زنگ موبایلم به  صدا در اومد دنبال گوشیم گشتم روی تختم نبودیادم افتاد دیشب گذاشتمش روی میز عسلی تختم

گوشیمو از شارز کشیدم شماره ی علی رضا بودپسر عموم رد تماس زدم 

ولی باز دست بر نداشت و دوباره زنگ زد سری دوم که زنگ زد فهمیدم که کار واجبی داره که این همه پافشاری میکنه تا جوابشو بدم

-الو

سلام آیسان خانوم خوبی؟؟

-ممنون داداش علی رضا خودت خوبی خونواده خوبن

کجایی تو دختر؟هیچ میدونی کم مونده از میانترم جا بمونی

-با تعجب گفتم وااااااااااااااااای مگه امروزه؟پس میانترم که دوشنبه بود

حواست کجاس خانومی امروز دوشنبس دیگه

-آآآآآآآآآخخخخخخخخخخخخ آره راس میگی سرم خیلی درد میکنه

بدو دیگه بهونه بسه زد تند سریع سه سوت نشده دم در دانشگاه باش الآن دیر میشه ها

-باشه ممنون که یاد آوری کردی

خواهش میکنم خدافظ

بلافاصله رفتم موهامو بافتم وانداختم کنارم و روسری ساتن مشکیمو با شلوار جذب مشکیم پوشیدم و با مانتو کرمم که کتی بود وبهم خیلی میومد البته اینو بقیه میگفتن

سوار ماشینم شدم و رفتم دانشگاه

سریع وارد محوطه دانشگاه شدم استادمون بیرون وایساده بودو نشسته بود روی نیمکت

-سلام استاد مگه میانترم شروع نشده

سلام ن هنوز شروع نشده

-نفسی که توی سینم حبس شده بودو به تندی دادم بیرون و یه نفس راحت کشیدم

وارد کلاس شدیم و استاد صادقی شروع کرد به دادن برگه ها و همه داشتیم برگه هارو می نوشتیم که متوجه شدم استاد بالای سرم وایساده وداره به برگم نگاه میکنه

منم که چیزی ننوشتم وااااااای خاک تو سرم گند زدم داشتم زیر لبم خودمو فش میدادم که استاد گفت

خانوم پناهی چیزی نخوندین؟

-ن استاد

استاد با خونسردی گفت اشکالی نداره

-استاد؟؟میشه راهنماییم کنین؟؟

بلعههههههه حتما چرا که ن راهنماییتم میکنم

خیلی تعجب کرده بودم که این استادمون که خیلی ام بد اخلاق بود و خشن حالا چی شده که میخواد منو راهنمایی کنه

من که دیگه هنگ بودم

استادمون راهنماییم کردو جواب چن تا سوالم از علی رضا پرسیدم ورفتم بیرون نشسته بودم روی نیمکت که علی رضا داشت از دور به سمتم میومد



تاريخ : یک شنبه 3 مرداد 1395 ا 18:57 نويسنده : َArezoo ا



تاريخ : 1 فروردين 1395 ا 1:0 نويسنده : َArezoo ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.